روز آخر که نمیدانستیم روز آخر است به بچهها گفتم نمیدانم چرا به دلم افتاده باید تند تند درسهای فارسی را جلو ببریم. بچهها خندیدند و گفتند ما از زودتر تمام شدن همه درسها استقبال میکنیم.
روز آخر که نمیدانستیم روز آخر است، بعد از مدرسه رفتم حرم، دلم میخواست فلافل بخرم، به رفقایم که زنگ زدم گفتند ما ناهار داریم، فلافل نخر.
به حرم که رسیدم، دور ضریح خلوت بود اما نمیدانم چرا با خودم گفتم از دور سلام بدهم بهتر است. _فکر میکنم این دو واق
کمکم حس میکنم که دارم دیوانه میشوم. بند بند وجودم درد میکند. تا به حال در زندگیام اینطور کلافه و مستاصل نبودهام. نمیدانم باید چهکار کنم. نمیدانم با این همه خشم و نفرت چهکار کنم. حس میکنم که میتوانم خرخرهی آدمها را بجوم. هنوز بغض دارم. نمیدانم باید به کجا فرار کنم. نفسم تنگ است. نمیدانم چه کنم. نمیدانم که باید به کجا پناه ببرم. نوشتن هم حالم را بهتر نمیکند. و این یعنی فاجعه. یعنی دیگر خاکی نمانده که سرم بریزم.
آمدهام خانه. بعد از چند وقت خانهام؟ نمیدانم.دیشب توی خواب داشتیم با پدرم جایی میرفتیم، نمیدانم کی زد کنار و از درد به خودش پیچید، از شکاف سینهاش و از دهاناش خون بیرون میزد، جلوی چشمانام جان میداد. صبح آمدم روی کانتر نشستم و کمی نگاهاش کردم. صبحانه را همانجا خوردم، اینبار او بود.همیشه از تصویرِ رنجِ مادرم از خواب بیدار میشدم. یک بار را یادم آمد که در خواب، از پیشانیاش خون بیرون میزد و به سرعت چهرهاش را سرخ میکرد،
آرمی این هفته نفر چندم لیگت شدی؟
#کنجکاو_درباره_همهچیز_آرمی
(ادای بنگتن دراریم)
.
.
.
اگه از رتبه لیگ این هفته ات (مثه من ) عکس گرفتی ، توی پیکوفایل اپلود کنید و لینکش را برای ما به صورت خصوصی بفرستید تا توی سایت بزارم و هر هفته با همدیگر پیشرفت کنیم . توجه کنید که حتما لیگ این هفته تون باشه و مهم نیس نفر چندم شدید ، کافیه تمام سعیتون را بکنید که هفته دیگه پیشرفت کنید ( حتی اگر یه رتبه بالاتر بشید) و مهم نیس چه لیگی هستید ( برنز ، طلا ، ... )
زمان ما:-کلاس چندمی ؟ما: سوم راهنمایی!
- ینی کلاس نهمی ؟ ماشالله ماشالله!
این بین ما شروع می کردیم با خودمون شمردن که اول دوم سوم و الی آخر که ببینیم سوم راهنمایی میشه نهم یا نه ؟!
الآن :ما:کلاس چندمی ؟
-کلاس هشتم!
ما: میشه چندم ؟ دوم راهنمایی ؟
و ما این بین باز با خودمون میشمریم که اول دوم سوم و الی آخر که ببینیم هشتم میشه چندم!؟؟
چرا خب :| هم اون موقع داستان داشتیم هم الآن -_-
+ سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی فاصله مدرسه تا خونه رو با
روز کارگر 98 چه روزی است | تاریخ روز کارگر در سال 98 | روز کارگر در تقویم ایران روز کارگر چه روزی است 11 اردیبهشت روز جهانی کارگر روز کارگر در سال 98 کی هست ، در سال 1398 روز کارگر چند شنبه است ، تاریخ دقیق روز کارگر در ایران ، روز کارگر کی هست ، روز کارگر 1398 چندم است ، چندم اردیبهشت روز کارگر است ، روز جهانی کارگر 2019 چه روزی است ، روز کارگر چه روزی است در سال 98 روز کارگر چ روزیه روز کارگر در تقویم
روز کارگر چه روزی است اول ماه می مصادف با 11 اردیبهشت رو
همان لحظاتی که آدم فکر میکند یکی از بنده های خوب خداست، ندانسته دارد سقوط می کند. نمی دانم چه حکایتی ست. نمی دانم چرا. فقط می دانم هر بار که ظنم به خودم خوب شد، بعد از یک بازه ی زمانی تبدیل به آدم افتضاحی شدم. مثل حالا.
منی که لفظ شراب از کتاب می شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد ...
می گویند مردان با احساس شاعر می شوند و مردان بی احساس، سرباز جنگ. اما تکلیف سرباز درون خواب های من چیست؟ هر شب می بینمش که در پایان جنگ به زمین افتاده و به اسلحه دشمن می نگرد که پیشانی اش را هدف گرفته است. از او می پرسند آخرین حرفت را بزن، آخرین خواسته ات. اما او فقط عکسی را از جیبش بیرون می آورد و می بوسد. نمی دانم عکس همسرش است، یا معشوقه اش، یا مادرش، یا فرزندش؟ نمی دانم در چه تاریخی کشته می شود. در چه ساعتی؟ نمی دانم کسی را دارد که برایش اشک بری
حال دلم خوب است یا نه؟نمی دانم،شاید تنها چیزی که می دانم این است که می گذرد...شاید حتی آن را هم نمی دانم،می گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند...تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم...دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمی دانم دلم برای چه چیزی تنگ است...گمراهم...سرگردانم...گم گشته ام...من...خود را...گم...کرده ام!!!
آدمی در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند
چند بار گمش کردم . می پرسی چه را ؟ ایام هفته را . گاهی نمی دانم چه روزی است و گاهی نمی دانم چندم است . جایشان مدام عوض می شود. بازیگوش اند و فرّار . نه این یکی مراعات آدم را می کند و نه آن یکی ملاحظه . تا چشم به هم می زنی روز گذشته و هفته آمده . و تا ماتحت خود را بجنبانی چهارتا بچه ی تُخس نارنجکی را همانجا زیر ماتحت ات منفجر کرده اند که یعنی : « آهای ! کون گلابی ... بجُنب سال تموم شد ! ... » و این یعنی یک سال دیگر به سرعت برق و باد گذشت .
« آهان ! راستی
وسواس فکری از نظر آیت الله مظاهری
مراقبت از نفس و وسوسه فکری
سؤال: من قصد کردم از نفسم مراقبت داشته باشم، ولی مرتب افکاری در ذهنم ظهور پیدا میکند، مزاحم من میشود و ذهنم را مشوّش میکند. وقتی به این افکار دقّت میکنم، با خود میگویم: نکند عملم موجب رضایت خدا نباشد؟ نکند گرفتار حقّالنّاس شوم؟ این افکار که به ذهنم میآید همراه با ترس و اضطراب است و امانم را بریده است. خلاصه در این مشکل سرگردانم؛ ولی به خدای قادر متعال امیدو
عزیزدلم! خدا تو را چند روزی به زمینیان امانت داد تا بدانند که راز آفرینش زن چیست؟ و رمز خلقت زن در کجاست؟ و اوج عروج آدمی تا چه پایه بلند است. می دانم، می دانم دخترم که زمینیان با امانت خدا چه کردند، می دانم که چه به روزگار دردانه رسول خدا آوردند، می دانم که پارۀ تن من را چگونه آزردند، می دانم، می دانم، بیا! فقط بیا و خستگی این عمر زجرآلوده را از تن بگیر!
+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی
این وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم میاندازد.ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. این بیهودگی عین این ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده میکنی توی هوا که بی سمتاند. نمیدانم دیشب بود یا کِی که آنقدر این شدید شده بود که هربار، فورا زل میزدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافهشان کردهم. پشتِ پرت مخفی میشوی. نمیدانم این چه کار بیهودهای ست که مینویسم و اینجا می
خدایا! می دانم که کم کاری از من است خدایا! می دانم که من بی توجهم خدایا! می دانم که من بی همتم خدایا! می دانم که من قلب امام زمان (عج) را رنجانده ام، اما خود می گویی که به سمت من بازآیی آمده ام خدا! کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم. @mdafeaneharam2
چند روزیست باید گوشه ای بنشینم، اخم پیشانی ام را پررنگ کنم و خیره به نقطه ای نامعلوم، در فکر فرو روم تا به خاطر آورم اگر همه چیز اینگونه نمیشد، دلم میخواست چه شود.
دلم میخواست کجا باشم.
نخ چندمِ کنت را کجای جهان خاموش کنم یا دستم را با مهر روی جلد کدام کتاب بکشم.
بعد اخم هایم را بیشتر در هم کنم و به خاطر بیاورم روزی دلم میخواست ادبیات بخوانم. آخر میدانی؛ واژههای مسحور کنندهی مولوی تنها چیزی بودند که هیچوقت از آنها خسته نمیشدم.
اشکهای
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
دوستی دارم که رازی دارد و این راز به طریقی بدون اینکه بخواهم به گوش من رسیده است و آن دوست از این موضوع بی خبر است. بعد هر از چندگاهی که با هم حرف می زنیم او از دوره ای از زندگیش حرف می زند که خیلی سخت بوده ولی ادامه نمی دهد که چرا و چطور و من هربار می دانم از چه حرف می زند و او نمی داند که من می دانم و من هر بار از این دانستن خودم و ندانستن او معذب می شوم. این روزها سوال اخلاقیه من از خودم این است که باید به او بگویم همه چیز را می دانم یا بگذارم در هم
شاعر چه کند اینجا، من شعر چه میدانمیک شعر نگفتم من در عمر پریشانم
من طبل خداوندم، فارغ ز همه بندم همبال عقابانم، همنعرهی شیرانم
گفتند که تو اینی، گفتم که نه من اینم گفتند تو پس آنی، گفتم که نمیدانم
دانم که چو دریایم، میخیزم و میآیمکشتی خداوندی در بحر غزل رانم
من شعله به کف دارم، جان قلمم آتشهر سو قدمم آتش، من مشعل یزدانم
ترسی تو ز من؟ حقّت! ترس تو دم لقّتسوی تو چه میآیم، بقّ تو چه میخوانم
تا اوج فلک رفتم، آن اوج مرا کم بوددر جان م
می دانم دنیا چگونه است اما نمی دانم چرا تا این اندازه ساده ام ....
نفس عمیق میکشم زندگی میکنم رشد میکنم و هر روز از روز گذشته پر بار تر می شوم اما گاهی در این میان احساس میکنم قلبم دیگر نمی تپد .و درست در همین لحظات است که میفهمم دیگر آن آدم گذشته نخواهم شد ...
چرا اینقدر زود دارم بزرگ می شوم ؟! آخر به چه قیمتی ؟! آخر چرا بعضی از چالش های زندگی تا این اندازه وحشتناک و درد آور است ؟
ای تف تو رویت بشر که بعد اینهمه سال فخر و کبر و کثافتبازیهای علمی هنوز نتوانستی بفهمی چه مرگت است. بعد اینهمه کندوکاو در ذهن و قلب و جان و روحت نتوانستی بفهمی دقیقا کجای کار میلنگد که اینطور تمام روز یک گوشه افتادهای و ذهنت قفل کرده رو هلاجی آدمهای دیگر. سالها نتوانستی با آدمها حرفت را بزنی، گله کنی، فریاد بزنی، پشیمان شوی، گریه کنی، امروز میبینی با خودت هم نمیتوانی درست و حسابی حرف بزنی. شاید هم زیادی یقهء این ب
من نمیدانم هیچ
که اگر جاده های کلمات
در پس قافیه ها
ره به پایان ببرند
از من سوخته مغز
چه بماند بر جای
و امروز
در دل دخترک امیدوار
امیدی است به فردای سپید
در دل شعر سپیدم
دل بی سروپا
باز چرا میگیرد
و چرا میگرید
اما
من میدانم
که این شعر سپید
در دل روز سیه را
روزی
لابهلای شوق شب های سپید
میخوانم و میخندم
به عمری که گذشت
:)
اتاق تاریکه...اگر به تاریخ گوشه ی وبلاگ نگاه نکرده بودم نمیدونستم امروز چندم بهمن بود...تاریخ را گم کردم...
به تاریخ شبی که بعد از زدن دکمه ی چهارده ساعت کرنومترم،قدر ده دقیقه رقصیدم...
خوشحالم...از اینکه هنوز نشانه های حیات در من هست خوشحالم...
جان من , که ندارمت اینهمه رخت تازه تن نکن از دور که می بینمت باز شعر می شوی و از دهان فکر جاری ... نمی دانم شخص تو کیستی اما شخصیتت را خوب می شناسم و نیز می دانم حال که می خوانی فکرش را نمی کنی این شعر توست ... دوست داری و می گویی : یعنی کیست آن خوش اقبالی که این چنین عاشقی دارد کاش من جایش بودم و کسی این چنین با نوشتن مرا بر دل ها نقش می کشید ... #الهام_ملک_محمدی
امروز، یک ماه است که در قرنطینهام. یک ماه است که جز برای بیرون گذاشتن زباله، از منزل خارج نشدهام.
اما چرا این نوشته را با گفتن اینکه یک ماه است در قرنطینهام شروع کردهام؟ چون نمیدانم که امروز چند شنبه و چندم ماه است،
اما امروز، در روزی از هفته چهارم قرنطینه، برای اولین بار تنهاییام را پذیرفتم.
تنهایی، همواره بزرگترین ترس من در زندگی بوده است. مدتهاست که از این حقیقت آگاهم و مدتهاست که چشمم را به روی این ترس بستهام. اما امروز
حالا برای بار نمیدانم چندم،به عنوان ایستگاهی رانده شده،برای خود کنج عزلتی اختیار کردم تا از آلودگی ذهنی که شما معترضان و معتقدان و صاحب نظران همیشه حاضر در صحنه برایم به ارمغان می اورید اعلان برائت کنم و به اشاعه ی هرچه بیشتر سرطانی که مغزم باشد بپردازم،فلذا سلام:)))
بودن با آن دسته از انسانهایی که هرچقدر بیشتر همراهشان میشوی و همکلامشان، بیشتر به هیچ بودن خودت پی میبری. آدمهایی که به عمق رسیدهاند بی آنکه خیس شده باشند. کسانی که با هر کلمه خود به تو میفهمانند که فقط در سطح آب مشغول بازی با حبابهای کوچک بودهای. تنها یک چیز برای توصیف آنها کافیست. "با پای خود تا لب چشمه میروی و تشنهتر برمیگردی. تشنهتر، هر بار. تشنهتر از هر بار. چرا؟ نمیدانم. نمیدانم"...
بچه باشی و یک نبش خیابان باشد با مغازهای پر از اسباببازی، و اسمش، آخ که اسمش، دنیای کودک! چرا آخ؟ آخر بچه باشی و دنیا برایت کوهی باشد از کلمات ناشناخته، از دامنه شروع کنی و کمکم آشنایت بشوند و برای خودت صاحب «درک» شوی، انگار هرچه هست و نیست، درست و غلط، بسته به معنی این کلمه است..خب پس گفتی «دنیا» ی کودک. اوه، چطور مغازهای باید باشد.
بچه باشی و مغازهی نبش خیابان صاحب چاقالوی گرانفروشی داشته باشد و هرچند چندباری داخلش رفته باشی و پدر
کم عمق آدام هرست گوش میدهم و بروکلین می بینم و جسمم انگار پر از نور شده و احساساتم شفافند.
سارا برای دوری برادرش صادقانه، صمیمانه و غمین نوشته و می دانم موقع نوشتن گریه کرده است. برایش بغض میکنم، برایش چانه ام می لرزد و قطره های اشک روی گونه هایم سُر میخورند.
دوری سخت است و غربت سخت ترش میکند.
من می گویم وطن یعنی جایی که دل آدم آرام باشد، دل آدم خوش باشد.
وقتی کسی که دوستش داری می رود رو به غربت، دیگر آرام نمیگیری، دیگر کمتر دلت خوش است و انگار هر
همیشه فکر میکردم انتخابات پرشور فقط ریاست جمهوریستولی این انتخابات رسما همه معادلات ذهنیم را بهم زد...از تمام هیاهوی قبلش، خود روزش و بعدش...ما حافظه تازیخیمان ضعیف است ولی کاش هیچ کدام از درسهای این انتخابات را یادمان نرود...کاش مثل صدا و سیما که یکهو یادش میآید ماه رمصانی هست، با انتخابات به صورت پدیده ناگهانی برخورد نکنیم...کاش فرزندانمان، انقدر قوی باشند که با هیال راحت مملکت را دستشان بسپاریم...
داشتم فکر میکردم خیلی خوب میشد یکیو استخدام میکردم یه سری کارامو برام انجام بده که من یه کم سرم خلوت بشه بتونم بشینم با تمرکز زبانمو بخونم مقاله مو بنویسم فکر کنم ببینم چند چندم با اوضاع و احوال زندگیم که یهو گوشیم زنگ خورد
مامانم بود. میخواست براش چتر بخرم!
من از خرید رفتن بدم میاد خب:((((
دو ماهه میخوام واسه خودم یه مانتو بخرم، نتونستم!
یک آدمهایی هستند که مردم را از کاری که خودشان انجام میدهند نهی میکنند. یک دسته ی دیگر هستند که کار اشتباه را انجام میدهند، اما هرگز حاضر نمی شوند برای دیگرانی که حتی از کارشان خبر ندارند، منبر نهی از منکر بروند، یک جورهایی خجالت می کشند . به این دومی ها امید هست :)
اسمورودینکا، ای عشق بیمعنا، ای شعف دروغین
هر چند روز یک بار فکرت به من حمله میکند و من که هیچ وقت جنگجوی قابلی نبودهام، هر بار شکستهتر از همیشه از این نبردهای بیپایان بیرون میآیم. چیزی نمانده که به واسطهی رفت و آمدهای گاهبهگاهی که به خیالم داری، در شکست خوردن جاودانه شوم. اغلب چند روزی طول میکشد تا بتوانم دوباره خودم را جمع و جور کنم. در این شکستها، هر بار چیزی از من کم میشود. و من بارها حل شدنِ باشکوهِ خود را در خیال ت
- بیا!
وقت رفتن است!اینکه سرزمین جدید با خود چه دارد را نمی دانم.
اینکه داستان چیست را هم نمی دانم.
اما کاش بعدی مقصد باشد.
از این همه نرسیدن خسته ام.
از این همه وجود نداشتن،
از این همه تلاش کردن و تعلق نداشتن خسته ام!
+ و باد دوباره برگ را در آغوش کشید و برد.
به سرزمین های دور...
+ برگ رسیدن می خواست و باد رقصیدن با او را...
راستش نمی دانم برگ متعلق به کدام دنیا بود که در برزخ باد گیر افتاده بود.
شاید آرامش برگ در به مقصد نرسیدن بود.
شاید باد سرزمین واقع
روزی روزگاری بود که میتوانستم دستم را روی سینهام بگذارم و جلوی هیئت منصفه به داشتن قلب سوگند بخورم؛ مدتها قبل از آن که دنیای آشنای من از هم بپاشاندش...سالها قبل از آن که نیمه دیگر را از من بدزدند نیمهای از وجودم را با دیگران به اشتراک گذاشته بودم.من در هزاران مکان شب صبح کردهام،و نمیدانم ره به کجا دارم - تنها میدانم از کجا آمدهام.روز پشت روز، یک یکه و تنهایک ولگردِ نبردزاد
یک نبردزاد
یک نبردزاد
نه به فکر زرادخانه های هسته ایمنه آب شدن یخچال های قطبی نه بازماندگان خلاف داعشنه جنگ جهانی سومهر چه هم سر خاورمیانه می آیدبگذار بیایدبه من چه
من چه می دانمدر فکر ولادیمیر پوتینچه می گذردمن چه می دانماون چرا پای میز مذاکره نشستو یا عمر البشیر چند سال در رأس قدرت بود؟!من چه می دانمتعداد تفنگ های تولیدیکارخانه های اسلحه سازی رامن که سر از کار سیاستمدارها در نمی آورم
من حق انتخاب دارممی خواهم تلویزیون را خاموش کنمرادیو را ببندمروزنامه را گوش
باد کولر چه قدر سرد شده. این یعنی فصل غرغر تمام نمیشود!
روزهایی که میگذرد، خودم نیستم انگار. رپ گوش میدهم، با هر کسی که نگاهم به نگاهش بیافتد حرف میزنم، در گروهها، در توییتر، همه جا حرف میزنم. حتا جلوی غریبهها گریه کردم، و جلوی دانشآموزهایی که بعد از ساعت مدرسه مانده بودند. انگار کسی به گربهای باورانده باشد که بلد است روی دو پا راه برود. سکندری خوران روی دو پا راه میروم و خودم را مسخره میکنم. ظرف روغن را برمیگردانم و هیچ وقت
جنگ جای بچه ها نیست...
شما را نمی دانم؛ اما من هنوز بچه ام.
خیلی بچه تر از آن چیزی که فکرش را میکنم.
خیلی بچه تر از یک جوان بیست ساله.
نمی دانم کی قرار است بزرگ شوم.
اصلا بزرگ یعنی کِی؟ بچه یعنی کی؟
آری جنگ جای بچه ها نیست.
ما هم که هنوز در جنگیم.
اما برای جنگیدن باید اول بزرگ شد.
گاهی کار اشتباهی می کنی و پشیمان می شوی. شاید راه جبرانی باشد برای جبران این اشتباه. اما گاهی این اشتباه را تکرار می کنید. بارها تکرار می کنی. در این صورت چطور ممکن است راهی برای جبران اشتباه وجود داشته باشد؟
دلم می خواهد به او بگویم من را ببخشید به خاطر تکرار اشتباهم. ناراحت نباشد به خاطر ناراحتی که من برای او پیش آوردم. می دانم اشتباه می کنم. می دانم آخر هر اشتباهم به بد سرانجامی می رسد نمی دانم چرا هی تکرارش می کنم. امیدوارم او انقدر بزرگوار و
شب ها تا دیروقت بیدارم و فکر و خیال امونم نمیده اونقدر فکر میکنم که مغزم داغ میکنه و درنهایت نزدیکیهای صبح بیهوش میشم ، اما توی خواب هم فکر و خیال باز امونم نمیده و تا صبح خواب های آشفته امتحان و درس و... میبینم. نتیجتا صبح ها که بیدار میشم انگار کوه کندم و ذهن و جسمم به شدت خسته و آزرده است. هزار و یک کار برای انجام دادن دارم ولی دست و دلم نسبت به زندگی و شور و نشاطش یخ کرده و نمیدونم تو زندگی چند چندم با خودم
من از متن نمیگویم، از بطن میگویم. سخن از دل است، از گِل نیست. من دم دل میزنم، زین سبب است پیرامونم خلوت است. جلوهی پایین کشتهام تا جلوهی بالا گیرم. از روز رو گرفتهام تا در شب بدرخشم. تصویر نمیدانم، از نور قرنهاست جان بردهام. تنها صدا میدانم، تنها صدا میرانم.
من شعر نمیدانم،از لامکان صفحه میخوانم.
حلمی | هنر و معنویت
صورتت را هم یادم رفتهولی خودت را نه ... غمی بی پایان دارم شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را نخواهد دید نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد بگذار عشقش برای تو باشد و دردش برای من من و درد تو به هم خو کرده ایم ... تو خوش باش که غمت را من می خورم حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی شعر نمی باف
صورتت را هم یادم رفته ولی خودت را نه ... غمی بی پایان دارم شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را نخواهد دید نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد بگذار عشقش برای تو باشد و دردش برای من من و درد تو به هم خو کرده ایم ... تو خوش باش که غمت را من می خورم حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی
معمولا وقتی کالایی از جایی خریداری میکنید، صاحب آن کالا میشوید، گاها به آن دل میبندید و با آن زندگی میکنید. آنجاست که دیگر دوست ندارید نام «کالا» روی آن بگذارید. میدانید جایش پیش شما امنتر و راحتتر از آن فروشگاه است. ماجرا آنجایی زیباتر میشود که حس میکنید آن کالا نزد شخص دیگری (شما بخوانید عزیزی) زیباتر بنظر میرسد و در کنار او امنتر است؛ پس دست به هدیه دادن میزنید.
امروز من یک گردنبند خریدم که قرار است مسیری طولانی را ط
حکایتِ
همان مصراع مشهورِ محمدعلی بهمنیست که میگوید: «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...»
و گویی از این دلتنگیهای هرازگاه گریزی نیست. پاریوقتها آنقدر برای روزهای
خلوت و تنهاییام دلتنگی میکنم که ناشکیبا و ناامید در لاک اندوه فرو میروم و از
هیچ کاری نکردن و رکودی که به جانم افتاده، بیزار میشوم. بعد به یاد میآورم آنوقتها
را که خیز برمیداشتم روی تخت خواب کوچکم و صفحۀ چندین و چندم از کتاب تازهای که
شروع کرده بودم را باز می
سلام عزیزم
سلام مهربانم
سلام عشق پاکم
سلام عزیزی که نیستی توی زندگیم
سلام مهربانی که عاشق غرورت خواهم شد
سلام عزیزی که نامت را نمی دانم
ولی می دانم زیباست
سلام عشق پاک من
این روزها
همه جا را نگاه می کنم
شاید شاید شاید
تو را بیابم
اما نیستی
مثل این که رویایی هستی که قرار است به واقعیت تبدیل نشوی
چقدر دلم تنگ شده برای چشمانت
چقدر دلم تنگ شده برای دستانت
چقدر دلم تنگ شدن برای لحظه هایی که صدایم بزنی و من بگویم جان دلم
این وزها را نم
بسم الله
در امن ترین جای دنیا برای مسلمانی مان زندگی کرده ایم ، بابت یا علی گفتن نه زندانی مان کرده اند نه سرمان را بریده اند نه تکه تکه مان کرده اند، با خیال راحت زیر علم امام حسین سیاه پوشیده ایم و سینه زده ایم بدون اینکه نگران این باشیم که بهمان حمله کنند و به جرم شیعه بودن خونمان را حلال بریزند !
بماند با این نعمت چه کرده ایم، ولی الان که دنیا در تب خبر کرونا دارد دست و پا می زند عده ای به جرم مسلمانی در هند در سرزمین مادری شان دارند کشته می
وقتی صبح ناشتا یه کپسول شیشه ای بندازی بالا و اینقدر انرژی جمع شه تو سلولات که حتا نتونی یه جا بند شی اینطور میشه دیگه.کل امروزو زبان خوندم اونم به همراه موزیک زیبای اندی که میفرماد: بلا شیطون خودم، دشمن جون خودم.قربون خوشگلیات ، دل داغون خودم :)) سرمو بلند کردم دیدم تا درس 90 رفتم یه کله و بعد که آریان ازم پرسید درس چندم تا برگرده و جوابمو ببینه تا 93 خوندم مدتها بود اینقدر بازدهی نداشتم
۱۸-۳۰ سالگی عجیبترین دوران زندگی احتمالا؛ پر از گیجی و سوال و تردید
نمیدانم این همه مسئله و noise تنها توی سر من است یا نه اما گاهی خسته میشوم و جوابی برایش ندارم.
برای توصیفش تا این زمان میتوانم بگویم:
حال افسردگی گاهگاهی
تنهاییکرکننده
سئوالات عجیب و زیاد در مورد هویت، آزادی، شخصیت، افسردگی، آینده، دویدن برای فهم بیشتر و رشد و تا حد زیادی بیهوده، نوشتن و غرق در کلمات.
دوازده سالی که آدم را میکشد تا تمام شود.
هر روزش پر از فکر و
روزهای خوبی نمی گذرانم، چه در محل کار! چه خانه! محل کار که مثل همیشه بار منفیش به تمام نقاط مثبتش می چربد. اینکه هر روز شاهد مشکلات و درد های مردم باشی حس خوبی نیست. بیماری خاله ام هم که اوضاع خانواده را ریخته به هم. نمی دانم از این همه استرس به کجا پناه ببرم. رساله ام هم که پا در هواست. نمی دانم که میتوانم تا پایان ماه از پروپزالم دفاع کنم یا نه. زیر بار استرس و فشار دوباره سیاتیکم دارد عود میکند. خدایا آرامش را به زندگیم بازگردان...
شروع می کنم به نوشتن
پاک می کنم.
و مجددا از نو می نویسم.
از بین بی نهایت لغات موجود در سرم می گردم که واژه ای را پیدا کنم. نمی توانم.
حساس تر از همیشه به دنبال کلماتی هستم که بتوانم با آن ها درباره چیزی که می خواهم بنویسم.
کم پیش می آید دچار چنین حالتی شوم مگر اینکه درباره آن موضوع خاص هنوز به نتیجه کلی نرسیده باشم. یعنی وقتی موضوع تازه ای مطرح می شود تا نفهمم با خودم چند چندم نمیتوانم آن طور که شایسته است درباره اش بنویسم.
بلاتکلیفی یک وقت هایی مث
اضطراب کروناست یا بهمریختگی هورمونی در زمان پریود یا هر دو نمیدانم؟ اما حالم خوش نیست. مرهمی نمیجویم، که میدانم صبر است که مرهم است و نه جز این. اما مدام با خودم تکرار میکنم: قرار است چه بلایی سرمان بیاید؟ نگران بابا و مامان و مادرجونم، نگران میم، نگران خودم و عین. تاب و تحملم کم شده. کاش کش نیاید، کاش چندسال بگذرد و همه باشیم...
کاش ...
من توان مصیبت دیدن ندارم. من پناهی ندارم، خدایی ندارم، مرهمی ندارم. من تنهایم و میترسم.
یک جای کار میلنگد. روحم نشتی دارد انگار و من نمیدانم آن منفذ لامصب کجاست که توش و توانم شرّه میکند ازش. این را از همان چند روز پیش که ساعت خوابم بیشتر شد فهمیدم. وقتی باز عجول شدم و به دنبال نتیجهی زودهنگام، پنجرههای خیالم را گشودم. وقتی باز آنچه هست کافی نبود و حسرت آنچه باید باشد به جانم افتاد. نمیدانم چطور اتصالات روانم را کف بگیرم، چگونه ذهنم را صابونکاری کنم تا آن حباب بزرگی که رو به ترکیدن است، رخ بنماید.
حسی که دارم برایم بسیار عجیب و بسیار جدید است.
تا زمانی که او را دوست داشتم،احساس میکردم چیزی شبیه به یک شعله کوچک در وجودم هست که هرگاه دلم بگیرد میتوانم به گرمایش پناه ببرم.
اما حال که نسبت به او بی اعتنا هستم، یک خلأ در وجودم احساس میکنم. نمیدانم چه حسی به این خلأ دارم، شاید نسبت به آن هم بی اعتنا هستم.
نمیدانم.
ابن جوزی یکی از خطبای معروف بود. روزی بالای منبر که ۳ پله داشت برای مردم صحبت می کرد زنی از پایین منبر بلند شد و مسئله ای پرسید.ابن جوزی گفت: نمی دانم.زن گفت: تو که نمی دانی پس چرا ۳ پله از دیگران بالاتر نشسته ای؟ او جواب داد: این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من می دانم و شما نمی دانید و به اندازه معلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا روم، لازم بود منبری درست می شد که تا فلک الافلاک بالا می رفت.
نمیدانم بیان آنچه گذشت، بعد از سه روز فشار بین المللی را چگونه بگذارم به حساب صداقت و راستگویی؛ ولی خوب میدانم که اعتبار دانه دانه میآید و کیلو کیلو میرود و جان آدمی دیگر به این دنیای فانی بر نمیگردد...
* مثل اعتراف، اعتماد، اعتبار، اشتباه، انتقام، اجتماع، اعتراض، اختیار، انتشار ...
"باید آنقدر تلاش کند تا باورش شود استحقاق رسیدن به آرزوهایش را دارد."
"هوش؟ نمیدانم دلش را به چه چیزی از هوشش خوش کرده. مگر تا به حال با آن به جایی رسیده؟"
"احمق را یادت است؟ دو بار یک اشتباه کریه را تکرار کرد. آنقدر کار امروز را به فردا افکند که یک سال گذشت. نمیدانم چرا حتی آن اواخر همچنان امیدوار بود! نمیفهمید فردا وقتش تمام میشود؟"
"او خیلی مهارت دارد در گول زدن خودش. تو را به خدا کاری کن. مگر نمیبینی دارم صاف و پوست کنده با تو حرف میز
کدبانو بودن به شش نوع غذا و تنقلات گذاشتن سر سفره نیست. کدبانو بودن یعنی نون پنیر هم که میذاری سر سفره جوری مدیریت کنی که به خنده و خوشی خورده بشه. توهم کدبانو بودن که برداری خودت رو اونقدر با کارهای بیخود میکشی زیر بیگاری که اخرش کل خستگی روز رو هم ادویه میکنی میپاشی رو سفره و میگی همینم از سرتون زیادیه. بعد به خاطر همین غذای زهرمای و اخلاق زهرمارتر توقع تشکر هم داری حتما!
یک چیزی از بعد از آن جمعه در وجود من از بین رفته، که نمیدانم چیست، فقط انقدری میفهمم که دنیا دیگر حالم را به هم میزند.
به نظرم شبیه جنازهٔ متعفنی بر سر یک راه است که فقط دوست داری بینیات را بگیری و بدون نگاه کردن، تند از کنارش عبور کنی.نمیدانم چطور بنویسم که خیال نکنید افسردهام (که نیستم) ولی واقعا روزشماری میکنم که تمام شود ماموریت نفس کشیدن در این فضای متعفن...
دقیقا الان یک ماه هست که دست و دلم به مطالعه آزاد نرفته و وقتم رو دارم به بطالت تمام می گذرونم،قرار بود بعد از سفر کربلا یک بازنگری در خودم انجام بدم ببینم با خودم چند چندم؟!،به همین بهانه دست از مطالعه کشیدم تا کمی بیشتر درباره آموخته هام فکر کنم...و الان نه چیز جدیدی یاد گرفتم و نه بازنگری درباره خودم انجام دادم و نه درباره آموخته هام فکر کردم...
ادامه مطلب
گاهی از خواب که بلند می شوم سرم سنگین است. روی گردنم سر احساس نمی کنم یک چیز گرد پر از یک چیز سنگین مثل گچ اسفنجی یا سیمان که حباب هایی داخل آن گیر افتاده باشند حس می کنم. حباب ها میلیون های خواب های عجیب و غریبی است که دیده ام و هنوز نترکیده اند و محو نشده اند. میلیون ها خواب در یک ساعت که بیداری هم لا به لایش غلت می زده است.
خواب هایم ارغوانی است تنهایی ام مثل دشتی است سبز که هیچ کس ذر آن نیست ، خودم هم نیستم. یک دشت و یک دشت سبز و بدون تنوع رنگ و
"هیچ" است اول و آخر قصه ی ما.می روم بجنگم تا پیروزی را لمس کنم؛ هیهات که شکست می خورم،تبعید به بازگشت می شوم و سپس می رسم به انتها.آری، می رسم از هیچ به همان هیچ ابتدای مسیرم.از نقطه ای که حال ایستاده ام به نقطه ای در آینده که نمی دانم کجاست!و تنها خدا می داند در دل مسیرم چه چیز هایی پنهان مانده است...صدای بلند بسته شدن در، شانه هایم را می لرزاند. نگاه ترسیده ام را دراتاق می چرخانم و او را می بینم.اویی که با تفنگی در دست، رو به رویم می ایستد و با چشم ه
من هم سکوت کردم نشد...
حرف که زدم،دلم شکست
تکه هایش را "مادرم" جمع کرد؛
به یکدیگر چسباند...
دوباره قلبم تپید
این بار برای مادرم...
بعد از آن به خود فهمانیدم
او ها نمی شنوند...آری نه تنها نسبت به ما ها کورند
بلکه هم کرند...
نمی دانم چه فلسفه ای دارد
ما میگوییم
"او ها نمی شنوند"
او ها نه نمی بینند و نه می شنوند
می پرسی چرا؟
نمی دانم...
ولی این را می دانم که
او ها فقط دلربای خوبی اند...
پانوشت:مدتی هست نیستم و وبلاگاتون رو نمی خونم[ببخشید]شما هم نامهربون شد
1- اگر ساعت 12 ظهر هوا بارانی باشد آیا میتوان انتظار داشت هوا در 72 ساعت بعد آفتابی شود؟
2- یک خیاط پارچه ای به اندازه 16 متر دارد و هرروز 2 متر از این پارچه را میبرد. آخرین تکه از این پارچه روز چندم بریده خواهد شد؟
3- اگر پنج چرخ خیاطی در طول زمان پنج دقیقه بتوانند پنج تی شرت بدوزند چند دقیقه لازم است تا 100 چرخ خیاطی 100 تی شرت بدوزند؟
4- به چه سوالی هیچگاه نمیتوانید پاسخ نه دهید ؟
5. من ساعت 8 شب به رخت خواب رفتم و ساعتم را کوک کردم که 9 صبح زنگ ب
کارمون با دانشگاه سیتی به پایان رسید . نه خوشحالم نه ناراحت . امشب کمی قدم میزنم و یکم حساب و کتاب میکنم ببینم با خودم چند چندم . 8 ماه دیگه یا خدمت سربازی یا ...
پی نوشت حالم خوبه :)
پی نوشت بعدی : امروز داشتم برگه های دانشجوهای ترم قبل رو صحیح میکردم یه چیز فهمیدم میام میگم .
زیادی خوب بودن خوب نیست. چون خودت را یک آدم کامل می خواهی که این شاید غیرممکن باشد. به قول معروف بی نقص و عیب خداست و انسان عاجز است این چنین بودن. چرایش را نمی دانم لابد فقط به دلیل انسان بودنش.
دلم نمی خواهد کس را آزار بدهم. اگر با کلمه ای، نگاهی، بی توجهی کسی را آزار بدهم انگار زندگی روی سرم آوار شده است. لابد یک جور اختلال روانی است و اسمش را نمی دانم. مثلا امروز عمدا تلفن کسی را جواب ندادم چون از او بدم می آید و شنیدن صدایش هر چند کوتاه آزار
#بودن_یا_نبودن
درهای شب را بستهحواسم را در چادر شب پیچاندهاماچه بی قرارم باز امشب!دلم،دلم آکنده از هیاهودم به دم آکنده ام از حسی که می دانم و نمی دانم چیست! امشب سرشار از انبوه دلشوره های آشنا رقص هزاران سایه طنین آشنای یک صدا! چه کشنده است مرز بین بودن و نبودن ها!تنهایم اگردلم از چه بی قرار است امشب!
گاهی می ترسم از خودم!گاهی فرار می کنم از آنکه می دانم هست،و نیست اما دیگر در این روزها کنارم! گاهی دروغ می گویم که نیست آنکه رفته و رفته تا که
#سحرنوشت ۲حرف زدن خوب است. گاهی فکر میکنم آدم اگر حرف نزند دق میکند، در خود میپوسد. اما من دلم میخواهد با تو حرف بزنم. دلـ❤️ـم میخواهد بنشینم کنارت و زل بزنم توی چشمهای آشنایت و با ذوق برایت حرف بزنم. هی درد دل کنم و هی تو سربجنبانی و آرام بگویی: «میدانم، همه را میدانم» آن وقت است که تمام اصول روانشناسی مکالمه را دور میریزم و عاشق همین «میدانم» گفتنهای وسط کلامت میشوم. اصلا همین که تو میدانی کافیست، گفتن من فقط بهانه
بنظرم اگر کسی را دوست داشته باشید نمی توانید سکوت کنید. من چند بار خواستم مدتی سکوت کنم اما نتوانستم. نمی دانم اگر چیزی نمی گفتم، می آمد و می پرسید: محمد اتفاقی افتاده؟! نمی دانم فقط می دانم سکوت الان اش تحمل ناپذیر است. چیزی نمی گوید، فقط گوش میگیرد. اگر چهره به چهره بودیم می دانستم بیابم این سکوت اش چه معنی را می دهد اما الان برایم غیرقابل تشخیص است. نمی خواهم بپرسم: اتفاقی افتاده؟ می خواهم در انتظار بشینم و من بگویم او بشنود. او روزی سکوت اش
رییس جمهور گفته از روز شنبه همه چیز به روال عادی برمیگرده
من خیلی استرس دارم
تا حالا هیچ وقت تو روال عادی زندگی نکردم
همش یا جنگ بوده یا قحطی و ویرانی یا آلودگی هوا یا سیل و زلزله یا موج اول و دوم و چندم آنفولانزا یا موشک زدن به هواپیما یا غارت و اختلاس یا برگشت سفینه قبل از پرتاب یا قیمت پراید و گرانی هرچی که بخوای یا صف قند و شکر یا سختگیری تحقیر آمیز محل کار یا کنترل پوشش دم درب و حجاب اجباری یا توهین به شعور یا سرکوب یا سانسور یا ....
روال عادی
در وبلاگم عمیقا احساس خلا و خطر و ناامنی میکنم نمی توانم اینجوری بپذیرمش..چیزی کم دارد و یا زیاد دارد! میدانم چه کم یا زیاد دارد اما نمی دانم باید چگونه قلب مشکل را هدف بگیرم..این وبلاگ من نیست!دیگر احساس تعلق به ان ندارم! مدتی میشود دیگر در بیان راحت نیستم(درست از همان موقعی که ان کلاغ های مسخره پایشان به وبم باز شد!همان عکس ابی را میگویم هیچ وقت با رنگ ابی ابم در یک جوب نرفته ..هیچ وقت!) ..وبلاگ من باید بی روح باشد ..دیگر محیطش سرد و خسته کننده و
رسولم میبینم که آن ها تو را دروغگو خطاب می کنند. می دانم که به تو می گویند چرا مثل فرشتگان نیستی و چون آدمیان در بازار قدم میزنی. رسولم می دانم که غصه ی مهجوری قرآن در میان قومت را می خوری. رسولم گمان نکن که آن ها خواهند شنید یا چیزی درک خواهند کرد. نه هرگز! آنها مانند چهارپایان می مانند، حتی از آن هم بدتر. رسولم غصه نخور، من همه چیز را می دانم، تو را و قلبت که محل هبوط قرآن است، خود در آغوش خواهم گرفت.
+برگرفته از تمام سوره فرقان که گویی خداوند
امروز سعی کردم اعتیادم به گوشی را کنترل کنم.
و یاد گرفتم المان ماتریسی QED را حساب کنم... دست و پا شکسته، اما یاد گرفتم. ساعت 4 و 22 دقیقه صبح است. میدانم امروز کار زیادی نکردم و بیشتر توی تختم بودم. میدانم خواندن 15 صفحه ذرات برای یک روز خیلی کم است. خوشحالم که یاد گرفتم، ولی احساس میکنم خیلی کم است و خوشحالیام احمقانه است. خیلی کم است... فصل 7 ام هنوز. باید تا 11 بخوابم. بعدش هم تمام آن مقالهها و محاسباتشان. وای بر من که اینقدر تنبلم.
به
خیلی بامزه است. همهٔ ابتکارها و ایدههای عالم، در دوران بچهداری به سر آدم میزند. خروارِ وقت را آدم مفت مفت بر باد میدهد، اما اپسیلون زمان بهجای مانده وسط بچهداری را هزارپاره میکند و به هزار کار هم میرسد! انگیزه صد برابر! برنامه درست و مرتب؛ هرچند همیشه به هم بخورد، ولی هست. تو آدم برنامه دار و مرتبی هستی. نمیدانم برای همه همینطور است یا نه، اما من در فشارها و فشردگیها بهترم. انگار تازه میدانم چه فکری دارم و چه میخواهم بکنم. س
-نمی دانم با کلمات بیان کنم، یا اصلاً می شود که با کلمات بیانشان کرد؟ این دو آیا مگر از یک دنیا اند که حال یکی شان بخواهد دیگری را توصیف کند؟
احساس
به همین سادگی بیان شد...؛ دریغ از اینکه لطف کند ذرّه ای از آن حس را بهتان منتقل کند، در پنج حرف و یک کلمه می گوید و کلک اش را می کند.امّا آیا خود احساس به همین راحتی ها ول می کندت؟مگر یک موسیقی که با روح و روان ات بازی می کند [البتّه اگر اعتقادی به روح وجود داشته باشد :) ] ، فقط با همان یک بار شیفته شدنش
داشتم فکر میکردم اگر یک نفر دربارهی "سیاهترین کاری که در زندگیام کردهام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کردهام؟ بارها سعی کردهام برادر کوچکترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکتهای مدرسه دری وری نوشتهام؟ برای دوستانم سخنرانیهای امید بخش کردهام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد بردهام؟ حرفهایی زدهام که خودم هم باورشان نداشتهام؟ همین؟
همیشه سعی کردهام "دختر خوب مامان" باشم و حالا
داشتم فک میکردم اگر یک نفر دربارهی "سیاهترین کاری که در زندگیام کردهام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کردهام؟ بارها سعی کردهام برادر کوچکترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکتهای مدرسه دری وری نوشتهام؟ برای دوستانم سخنرانیهای امید بخش کردهام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد بردهام؟ حرفهایی زدهام که خودم هم باورشان نداشتهام؟ همین؟
همیشه سعی کردهام "دختر خوب مامان" باشم و حالا
داشتم فک میکردم اگر یک نفر دربارهی "سیاهترین کاری که در زندگیام کردهام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کردهام؟ بارها سعی کردهام برادر کوچکترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکتهای مدرسه دری وری نوشتهام؟ برای دوستانم سخنرانیهای امید بخش کردهام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد بردهام؟ حرفهایی زدهام که خودم هم باورشان نداشتهام؟ همین؟
همیشه سعی کردهام "دختر خوب مامان" باشم و حالا نه
یکروز میآیی، میدانم؛ از انتهای همین کوچهٔ خلوت که خانههایش خاموش و متروک است. یکروز میآیی، میدانم؛ با چمدانی در دست، برای ماندن. من سالهاست این لحظهٔ نیامده را به انتظار نشستهام، من سالهاست گلهای باغچه را به امید آمدنت زنده نگهداشتهام؛ که همیشه بهار باشم برایت. ببین! چای دم میکنم هر روز برای دو فنجان. این یعنی زمان آمدنت رسیده؛ زمان کوچ تو به سرزمین آغوشم. بیا، بیا و تنها ساکن سرزمینم شو. بیا و به کوچه، به گلهای باغ
بعضی روزها نمیتوانم تمرکز کنم. نمیتوانم گوشی را کنار بگذارم. نمیتوانم سر وقت به کلاسم برسم. حتی برای دیر رسیدن دلهره نمیگیرم. نمیدانم عقل و حواسم به کجا پر میکشند اما خوب میدانم که سر جایشان نیستند. امروز سر کلاس انگار تازه روشنم کرده بودند و هنوز ویندوزم بالا نیامده بود. گاهی من، من نیستم و نمیدانم که کیستم. من عادی نبودم و از پس تمریناتم برنمیآمدم. از علایم اضطراب فقط بالا رفتن دمای بدن و عرق کردن را داشتم. ناراحت شده بودم و مر
میخواهم بروم در دفتر یکی از پروفسورهای محبوبم. بگویم:
داکتر سیتز، نمیدانم چه اتفاقی در من دارد میافتد. هر روز کمتر از دیروز میدانم که با زندگیم میخواهم چیکار کنم. تمام قرارهایی که با خودم گذاشته بودم را به هم زدهام. رسیدهام به اینکه خودم را تا اخر عمر با این کتاب در اتاقم قفل کنم خوب است. بلی. همین کتابی که در دستم است. در طی یک هفتهی گذشته ۳۰ سوال از این کتاب حل کردهام. امتحانش را افتضاح دادهام و تهوع گرفتهام. اما سه ساعت بعد وقتی
به جای تو صحبت کردن با در ها، بی پرده به دیوار ها، برای ساعت ها. به جای بودنِ با تو، در کنار آدم های تو خالی تر از خودم. کنار بی عمق ترین چشم ها، توی سطحی ترین قسمت دریاها. و گمگشته در خاطرات اندک روزها و بی شمار شب های سیاهمان. بحث جدیدی نیست، طوری نشده ام ک نشناسی ـم. می دانی؟ کمی اندک تفاوت در ظاهر به سبب گذرِ عمر و چند تار موی سفیدِ و خطوط جدید روی پیشانی ـم، و نگاهی ک تلخ تر از قبل است و هاله ای از سکوت، ک پیش تر از خودم محیط را در بر می گیرد. می د
خیلی چیزها قرار بود ،بنویسم
ولی حالِ نوشتن ندارم. اوضاع روبراهه. این منم که روبراه نیستم! آنهم موقعی که باید روبراه باشم. ولی ظاهرم که روبراه است، همین کافیست برای آنهایی که همینقدر از من می دانند. اینروزها ذهنم توی جاهای دور می گردد. جاهای خیلی خیلی دور! دور ولی نزدیک. خودم را به امان خدا سپردهام، خدا را هم به خودش..منتظر اتفاقی هستم که خیلی زودتر از تصورم میافتد، اتفاقی که یکبار تمام و کمال متلاشیام کند و خودم را برای همیشه به
این پسرهایی که توی فصول گرما با یک لا تیشرت نیم وجبی و شلوار تنگ می آیند دانشکده، خیلی روی اعصابند. نمیدانم چه طور رویشان میشود جلوی دختر ها این طور راه بروند. من که با این چشم ها زیاد نمیبینم؛ ولی تا همان حد که بعضا نگاهم می افتد، حالم به هم میخورد. نمیدانم چرا دانشکده را با مجلس مردانه اشتباه گرفته اند! لابد ما هم که میخواهیم تردد کنیم، باید یک یاالله بگوییم تا خودشان را جمع کنند! شایسته است کم کم حراست فوکوسش را روی پسرها ببرد! بحث ای
اعلی حضرت! نمی دانم در برابر انبوه دردهای مقابلم چه بگویم. نمیدانم به کدامشان اعتراف کنم، کدامشان را باز کنم. و این که تو برای شنیدن دردها این جایی یا برای عذاب دادن من؟ انگار امیدی به خونده شدن این اعترافات تلخ و این درد نوشتهها وجود داره - امیدی یا میلی وجود داره که من دارم این جا مینویسم. شاید چون درد با نوشته شدن توی یه جایی که تاریخ براش ثبت میشه و مکتوب میمونه، رسمیت پیدا میکنه. شاید چون میتونم دوباره برگردم و دردها رو به ص
چشمهایم را باز میکنم. احساس خفگی دارم. خبرها را چک میکنم. مطالبی که از قبل ذخیره کرده بودم را برای برادر و پدرم میفرستم. شاید کمی نظرشان دربارهی این حکومت عوض شود. احمقانه است! هنوز امید دارم به تغییر آدمها! آهنگ «آهای خبردار» همایون شجریان را پخش میکنم. حتی دلم اجرای جدید هری استایلز را نمیخواهد. با این حال برای بار نمیدانم چندم تماشا میکنم. دم پنجره میایستم. هوا سرد است. بعد از دو هفته بالاخره خورشید در آسمان میدرخشد. میخ
تمام دیشب را دودل بودم که بعداز تمام شدن ماجرا، چیزی از آن بنویسم یا نه. تمامش را نگه دارم در تاریخ شخصیام و یا با بقیه شریک شوم.
نمیدانم چطور جوری حرف بزنم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. ولی میدانم چیزی که من دیشب داشتمش، چیزی که تجربه کردم، آن رقص عجیب باد میان درختها، دمای منفی ۶درجه، لرزیدنها، سکوت، تاریکی، ماه و بعد آتشی که انعکاسش را در چشمانم میدیدم، چیزی نیست که هرکس لمسش کرده باشد. تمام دیشب را بیدار بودهام، تمام وجودم درد میکن
+ میترسم. نکند دوباره در آن گرداب بلغزم...+ایمان آن بلندای روشن و نورانی است که هر از چندگاهی در پس ابرهای تردید گمش میکنم.+ایمان همان خلایی ست که وجودم را تهی کرده. نمیدانم به دنبال چه چیزی به دور خود میچرخم. سرگردان و حیران و گمگشته هستم بدون کوچکترین ادراکی. کاملا کور.به یاد ندارم که برای چه پا به اینجا گذاشته بودم. اکنون به جبر در راهی بدون برگشت هستم که نمیدانم از کجا شروع شده و به کجا میانجامد. هیچ آشنایی نیست ک دستم را بگیرد. همه
دقیقه های طولانی به خط صاف و چشمک زن روی صفحه سفید خیره شدم. واقعا نمی دانم چه باید بنویسم. نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم. خودم را نمی دانم. دنیا را نمی دانم. هرچیز که به آن باور دارم را نمی دانم. حتی نمی دانم که دارم ژست میگیرم یا این واقعیست. نمی دانم شما الان درباره من چه می گویید. نمی خواهم بدانم
از اول بهمن من همین بوده. چرا. این هفته شلوغ بود. اما من...نمی دانم.
مغزم دارد مرا به جاهای عجیبی می برد. بگذارید ارام آرام شروع کنم به گفتن.
ببینید. شاید ای
موهایم در باد رها شده اند و نگاهم دو دو می زند بر عمقِ امواج دریا. می دانم پشتِ سرم می آید. می دانم که تنهایم نمی گذارد. همان ماهی کوچکی که خیال می کند اگر بخواهد افسانه باشد؛ باید نابود شود!
همان ماهی کوچکی که دلش می خواهد به عمیق ترین جای دنیا شاید گودالِ مارینا در اقیانوسِ آرام برسد. می دانم که اگر لحظه ای به عقب برگردم و چشم هایم را باز کنم؛ برای همیشه ناپدید می شود!
ماهی کوچک چشم هایش را بسته و توی تاریکی پشتِ سرم می آید.
پشتِ سرِ زنی که بند
نمیدانم دلم به دنبال چه می گردد
در کنار آن درخت های انار که برروی خاک ایستاده اند و موهایشان را پریشان کرده اند تا گلهای کوچک کنارشان پژمرده نشوند زیر آفتاب تابستان
نمی دانم چه چیزی قلبم رافشارمی دهد زمان فهمیدن بوی پاییز و آن صدای مبهم غریب که همیشه بامن است چه می گوید؟
نمی توانم بفهمم که در زوزه باد چه چیزی نهفته است که من را دیوانه می کند
غربتی را میشناسم که درغروب روز رفتنم دقیقا همانجا که دررویا دیده ام منتظرمن است
چه می خواهد
من اگر میدانستم، عریانتر میشدم و این خوب نیست.
مرا گمراه کن زیرا نیک میدانم که همهچیز با همهچیز یکی است:
دو سنگ به هم میفرسایند، چیزی بینشان نیست، چیزی در میانه نیست. میانه یک هوس است، میانه خالی است.
حرصِِ من برای یافتنِ خالیها تمامی ندارد. سگی دندان به دندان میفرساید، در جستجوی چیزی. میانهها بر هم فشرده میشوند.
من اگر میدانستم، تمام نمیشدم، و از ناتمامی میترسم. زیرا نیک میدانم که در ابدیت چیزی نیست.
افق خالی است، ا
بوی دود و سوختگی مدار برقی خانه را پر کرده. کف اتاق نشستهام و به پنجرهای که لحظاتی پیش در تلاش بودم تا درزگیرهایش را جدا کرده و بازش کنم، نگاه میکنم. سرم پر از درد است. تقریبا تمام وسایل برقیمان و حتی آسانسور در اثر تکفاز شدن برق سوختند و صدای انفجار شارژر موبایل درست در کنار گوشم، سرم را و بویش بینیام را پر کرده و هرچه کنار پنجره نفس میکشم، تاثیری ندارد. دستم هم بعد چند بار شستن، همچنان بوی سوختگی میدهد دلم میخواهد پوستش را بک
برای پسری که پایان عشق را فقط در مرگ می بیند حال اگر بگویی می روم. سزاوار مُردن نیست؟! من از دوست داشتنت می گویم اما تو از بی حس بودن فریاد می زنی! من از ماندن می نالم تو از تمام شدن دم می زنی! قبل از تو من شکسته بودم حال اگر تو بگذری با خاکستر قلبم چکار کنم؟! می پرسم چرا چمدان بسته ای؟ می گویی: نمی دانم. می پرسم چرا نمی مانی؟! می گویی: نمی دانم. جواب دل را چه دهم؟! بگویم برای چه دلیلی تنها مانده ای؟ اشک می ریزم از این بخت سیاهم، اشک می ریزم نه برای ما
به نظرم معرفی کتاب حیفا به عنوان یه کتاب برای شناخت اسراییل و داعش به نسل نوجوون خیانت به اخلاق جامعه است. متن کتاب یک داستان هیجان انگیز و بی منطق و از بین برنده مرزهای اخلاقی، که با یکسری اطلاعات دست چندم و سوخته تبدیل به مستند اسراییل شناسی و داعش شده است. در عجبم از نهادهای فرهنگی و مذهبی که این کتاب رو اینقدر تبلیغ میکنند. و نقطه تاسف بار اینجاست که مخاطبین این کتاب نوجوونهایی هستند که در خانواده های مذهبی و پایبند به خیلی از مسائل، که
یک خواب تکراری هم هست که معنایش را نمی دانم.
زیاد پیش می آید که صبحها من هنوز خوابم و نزدیک است که آفتاب طلوع کند. در چنین مواقعی معمولا خواب می بینم زائر یکی از حرمها هستم و یا قرار است حرم بروم و یا از حرم بر می گردم.
تعبیرش را نمی دانم. نوجوان که بودم به مادرم می گفتم شیطان برای اینکه نمازم قضا شود مرا با خوابی که دوست دارم سرگرم می کند.
مقاومت کردم، این بار شکل جدیدی در رابطه ظاهر شدم، برای خودم قیمت گذاشتم، نپرداخت، رها کردم.
بله واقعیت همین است که کسی حاضر نیست برای بودن با تو چیزی بپردازد، رابطهای که از سر خوشگذرانیست و دیگر هیچ اما فهمیدم که مفت هم نفروشم، اهل معامله شدهام، شاید اینجور بهتر است، میدانم حدیقفی ندارد، اما خوبیش این است که خودم را مفت نمیبازم.
گمان هم نکنم جز میم کسی حاضر به معامله شود. مهم نیست لااقل از امروز معیاری برای رابطه دارم، البته پیاده
بیخود شو به پیشام آ، یا با همه تنها شوای باهمه زین جا رو، ای بیهمه با ما شو
تو مست خودی با خود، این باده نمیدانیمن مست توام بی تو، ای بیتو به دریا شو
من قصّه نمیدانم، افسانه نمیخوانمتو گر سر حق داری، بی سر به ثریّا شو
با خلق به سودایی، این خلق نمیدانمآن خلق حق ار یابی با آن به سر جا شو
بی چشم تو را دیدم در محفل بیخوابانبی حرف ندا آمد: ای روح به بالا شو
حلمی تو چه میجویی؟ آن خانه به جان پیداستبنشین و به پنهان رو، برخیز و هویدا شو
عشق را اینگونه شناختم که تا فاصله ای میان من و معشوق باشد عشق هم هست . فاصله که رفت عشق هم می رود و جایش را آرامش می گیرد . اما در میان این آرامش هم می توان عشق هایی را تصور کرد . دیشب قبل از رسیدن مهمان ها فهمیدم که بعضی لبخند های روشنا خیلی برایم خاص جلوه می کند . رنگ محبتش متفاوت است . یک محبتی که با اعتماد ترکیب شده و شیرینیش دوچندان است . می توانم بگویم " عاشق " این لبخند هایش هستم ...
+ همیشه با خودم می گویم این کار را بکنی خدا به تو لبخند می زند . هم
اول شعبان چند شنبه است سال 98 اول شعبان 1398 چند شنبه است چه روزی اول شعبان است چندم اول شعبان است تاریخ دقیق اول شعبان
اول شعبان چند شنبه است سال 98
روز یکشنبه 18 فروردین ماه سال 1398 برابر با شعبان - ١٤٤٠ مصادف با 7 March سال 2019 روز اول شعبان است
روز اوّل: روزه این روز فضیلت بسیار دارد، از امام صادق علیه السّلام روایت شده: هرکه روز اول شعبان را روزه بگیرد، بى تردید بهشت بر او واجب می شود
حدس میزنی چه سوتی دادم؟؟ سوتی که نه گند زدم. بعد نهار قابلمه ی برنجی که مونده بود یه ذره تهشو گذاشتم رو گاز تا خنک شه بعد بذارمش تو یخچال نگو زیرش روشن بود. حالا برنج که سوخت هیچی این کفگیرم اب شد :/ بوشم درومد نفهمیدم تا رفتم تو آشپزخونه دیدم بعله چه خراب کاری. اخه زیرش خیلی کم بود ندیدم اصلا خاموششم نکرده بودم. خلاصه که اینا تجربیات جدیده :/
میخوام کتاب اتاق روشنم دوباره بخونم نمیدونم برای بار چندم میشه.
الف. سلام. باز حالم ناخوشست. افتادهام به سر اتّفاقات کنکورِ عملی و برای هزارمین بار مرورش میکنم. که اصلن نمیدانم رفتارم درست بوده یا نبوده یا کوفت یا مرض. باید ولش کنم ولی نمیکنم. دلم میخواهد رها شوم. عقاب و شاهین را دیدهاید که چه طور پرواز میکنند؟ یکی دوباری بال میزنند و بعد با بالهای باز بر هوا شناور میشوند. بال بال میزنم برای آن لحظه، نمیرسد. دلم میخواهد بگریم. نمیدانم. شاید باید نیازم به سیگار را پاسخ بگوی
قصه ی با همی ِ بعضی آدمها عجیب و غریب است و بخصوص . قصه ی ما دو نفر هم یکی از همین قصه هاست . ماجرا از این قرار است که او یک شب از توی اینترنت پیدایش شد . او یک کامنت بود، صاحب یک اسم واقعی از یک نشانی مجازی، یک وبلاگ با اسمی تقریبا نامتعارف . بعد نزدیکتر آمد به واسطه ی پرسشی که فکر می کرد من پاسخش را می دانم . پاسخ سوالش برایش خیلی مهم تر از این بود که اصلا من چطور می توانم از کیلومترها دورتر در خصوص مسئله ای مهم از زندگی ِ آن مقطعش کمک کنم .
هفته ها گذشته است و دیگر ضربان قلبم روی هزار نیست. شاید انرژی را برای سر و سامان دادن به زندگیم ذخیره می کنم، نمی دانم. اینکه می دانم این کلمات و این خطوط قرار است منتشر شود، نا امنی ای را به قلبم تزریق می کند که تازه نیست اما مقابلش می ایستم و تایپ کردن را ادامه می دهم. *دستانش روی صفحه کیبورد بی حرکت می ماند* از اول شروع می کنم. هفته ها گذشته است و دیگر قلبم تند نمی زند. * بک اسپیس را فشار داده ام. چیزی از آن کلمات باقی نمانده. دلم نمی آید این پست را
از ح فاصله گرفتم، درواقع از همه فاصله گرفتم، این روزها تنهام و سرم به درس و کتاب. راستش لذت میبرم و این من رویایی ام است که درس میخواند، سراغ شبکههای اجتماعی نمیرود، سرش گرم کسی نیست و و و. اما از طرفی دلم یک عشق میخواهد، نه تپیدن و هیجان، که عشق. میدانم چنین چیزی در عالم واقع موجود نیست، میدانم ساختهی داستان پردازان است و لعنت به کسی که اول بار این معنا را شکل داد.
حالم خوب است و با ترس مینویسم چون هربار نوشتم تغییر کرد اما شرح حا
درباره این سایت